آرسامآرسام، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

شازده کوچولوی من آرسام

من مصی هستم مامانِ آرسام به وبلاگ من و پسرم خوش اومدين

١٠ سالگي پسرم و حرف دل💔

سلام پسرم بعد از سال ها برات مينويسم زندگي اونجوري كه انتظارش رو داشتم پيش نرفت، آرزوي من براي بزرگ كردنت اين نبود.. فكر نميكردم روزي برسه بيام اينجا برات بنويسم كه چقدر خسته ام از اينكه نتونستم برات اونجوري كه ميخوام مادري كنم نتونستم از لحظه لحظه ي بزرگ شدنت لذت ببرم زندگي سخت ميگذره و من درگير افسردگي كه امونم رو بريده منو ببخش پسرم ببخش كه مادر پرانرژي و شادي برات نبودم خيلي چنگ زدم به اين زندگي كه بتونم بلند شم سرپا شم نشد افسردگي تمام وجودم رو گرفته و من روز به روز از خودم و روزايي كه برات ساختم بيزارتر ميشم بهت قول ميدم درستش كنم همه چيزو اونجوري كه ميخوام و ميخواي درستش كنم روزهاي خوبي برات بسا...
23 ارديبهشت 1403

پسرک سه سال و سه ماه و سینزده روزه ما

سلام بعد از مدت ها اومدم تو وبلاگ پسرم نمی دونم چرا یهو دلم خواست بنویسم  پسر ما بزرگ شده الان سه سالشه هزار ماشاءالله  مثل بلبل حرف میزنه و حسابییییی شیطون  خیلی اتفاقات افتاد تو این سه سال ولی خوب گذشت الحمدالله اما من خیلی تغییر کردم از مامان پر انرژی اون روزها تبدیل شدم به یه مامان بی حوصله و افسرده خیلی ناراحتم خیلی دلم میخواد مامان بهتری باشم برای پسری انرژیمو از دست دادم  بمیرم برای آرسامم خیلی وابستست بهم اصلا ازم جدا نمیشه خیلی مهربون و عاطفیه قربون دستای کوچولوش بشم اگه حال من بد باشه عین پروانه دورم میچرخه 😍😍😘😘 پسرم داره روز به روز بزرگتر میشه و من دلتنگ روزای کودکیش میشم ...
16 بهمن 1395

4 ماهگی و 5 ماهگی پسر نازم

سلام عشق من مرد کوچیک من  شاهزاده من  پاستیل مامان وقتی میخندی میخوام برات بمیرم انقد که شیرینی نمیدونم چجوری و با چه زبونی بگم خدایا هزاران هزار مرتبه شکرت به خاطر وجود پسرم  واسه واکسن 4 ماهگیت رفتیم قزوین خونه مامان جون چون من میترسیدم اذیت بشی و تب کنی و واقعا تنهایی برام سخت بود. وقتی رفتیم واسه واکسن خواب خواب بودی چون قبلش بهت استام داده بودم. لحظه ای که سوزن به پات زد یهو پریدی و یکم گریه کردی ولی زیاد جیغ نزدی و پسر خوبی بودی. وقتی اومدیم خونه یکم کمپرس واست گذاشتم تا درد نگیره و باد نکنه 2 3 ساعتی خوب خوابیدی منم کنارت خوابیده بودم که یهو دیدم داری به خودت میپیچی یهو شروع کردی ب...
18 فروردين 1393

سه ماهگی و مامان تنبل

سلام فسقلی مامان قربون چشات و لبات و خنده هات بشم عشقممممم روز به روز خوردنی تر میشی آخه نفسم.... میدونم مامان تنبلی هستم و نمیام وبلاگتو آپ کنم ولی اینا به خاطر شما گل پسره  که کلا وقتمو پر کردی اجازه هیچ کاری رو بهم نمیدی. منم که اینجا دست تنهامو کسی رو ندارم کمکم کنه و یکی دو ساعت کنارت باشه تا من به کارام برسم...بعضی وقتا واقعا کم میارمو گریه میکنم تا خالی بشم.. کاش مامان جون کنارم بود حیف.... بگذریم بریم سراغ ماجراهایی که اتفاق افتاده... اول میخوام یه خبر خیلی خیلی مهم و خوشحال کننده رو بنویسم و اون اینکه چند دقیقه پیش خاله اعظمت بهم بهترین خبرو داد و من از خوشحالی اشک میریختم... خاله جونی داره مامان میشه پسرم مرسی...
20 بهمن 1392

دو ماهگی جیگر مامان

سلام زندگی مامان یکی یه دونه مامان دردونه من عشقم دو ماهگیتم اومد و الان 75 روزته و من دارم لحظه به لحظه از بودن باهات لذت میبرم بزرگ شدنتو میبینمو ذوق میکنم و خدا رو شکر میکنم.... نمیدونی چقدر عاشقتم عمرم.... وقتی میخندی انگار دنیا مال منه میخوام زمان متوقف شه تو فقط واسم بخندی و من برات بمیرم... جونم برات بگه که شب یلدا رفتیم خونه عزیز اینا ولی نشد ازت عکس بگیرم دو روز موندیم و برگشتیم خونه روز 4 دی قرار شد برم واکسن دو ماهگیتو بزنم البته با عمه فریبا قرار داشتیم و اونم باهامون اومد. قبلش بهت قطره استامینوفن دادم تا کمتر اذیت بشی الهی من فدات بشم وقتی سوزن خورد به پات جیغ بلندی کشیدی و شروع کردی به گریه کردن تاز...
18 دی 1392

گل پسر قند عسل 57 روزشه الان

سلام نفس مامان... عاشقتمممممممم من  تموم زندگیم شدی پسرم ...... میخوام برات بمیرم هر لحظه بیشتر عاشقت میشمممم عسلم خیلی دیر به دیر میام وبلاگتو آپ کنم از بس که شما گریه میکنی که همش تو بغل باشی اصلا آروم و قرار نداری که... حتی وقت سر خاروندن برام نزاشتی شیطونکم عشقم الان دو هفته میشه تقریبا شروع کردی به خندیدن واسه مامانی... فعلا فقط صدای منو میشناسی  و تا نازت میدم میخندی واسممم هی لباتو تکون میدی و غنچه میکنی انگار میخوای حرف بزنی ... بعدش میگی عععععوووووووو..... یعنی میخوام بخورمت وقتی اینجوری میکنی وقتی عطسه یا سرفه میکنی تهش یهو با ناز و عشوه میگی ععععووووو بعدش واسم میخندی عشق مامان... خوابت...
3 دی 1392

قند عسل یک ماهه شد

سلام پسرکم.. عشقممم.... عمرممم... مامان فدای اون چشای قشنگت بشه.. خیلی وقت بود وبلاگتو آپ نکردم ازت معذرت میخوام عروسکم.. واقعا وقتشو نداشتم و یه مدتی هم که خونه مامان جون اینا بودیم اینترنت نداشتم که آپ کنم. حالا اومدم با کلی خبر و عکس... اول از همه باید از زردیت شروع کنم که هنوزم که هنوزه پوستت زرده و ما همچنان در حال مبارزه هستیم که زردیت از بین بره. خدا رو شکر خیلی خیلی بهتر شدی... چند بار بردیم ازت خون گرفتن که با گریه هات من میمردمو زنده میشدم. الهی من بمیرم و درد کشیدنتو نبینم... اینجا تو بغل پسر عمو آرمین هستی و دایی امیر امسال تاسوعا و عاشورا نتونستیم بریم بیرون به خاطر اینکه هوا سرد و بارونی بود و من همش م...
11 آذر 1392

خاطره زایمان و روزای بعدش

سلاممممممممم گل پسرم قند عسلم خوشگل پسرم ناز پسرم  الهی قربونت بشم من جیگر طلای مامان. چقدر خوردنی هستی آخه... چه حس عجیب و غریبیه مادر شدن... تا کسی مادر نشه نمیتونه درکش کنه.. خدایا هزاران هزار بار ازت ممنونم خدایا شکرت که یه پسر سالم و خوشگل بهم دادی... گاهی وقتا نمیتونم باور کنم مال خودمه.. خدایا عظمت و بزرگیتو شکر... حالا بریم سراغ جریان درد کشیدن من و به دنیا اومدن عشقم آرسام آخرین باری که بیمارستان بستری شدم همون دو روز قبل عید قربان بود که روز عید قربان مرخصم کرد دکتر و قرار شد بازم دارو بخورم و اگه باز درد داشتم برم بیمارستان. دقیقا هفته بعدش دوشنبه 92/07/29 حالم بد بود درد شدید زیر دل داشتم کمرم داشت نصف م...
20 آبان 1392